تصاحب قدرت در یک جامعه ی از هم پاشیده که حکومتی خشن بر آن حاکم است یک کار سهل و ممتنع (آسان و نشدنی) جلوه می کند. سهل است چون پایین کشیدن نظامی تا این حد متزلزل و آشفته، آسان و ممکن جلوه می کند و ممتنع است چرا که هیچ منطق پایداری بر تحولات و روابط ساختاری جامعه حاکم نیست که بتوان آن را مبنای محاسبه ی یک فرایند هدفمند برای تصاحب قدرت قرار داد.
هر دو ویژگی بالا، تزلزل نظام حاکم و عدم ثبات روابط کلان، از پیامدهای «جامعه ی کوتاه مدت» هستند که در آن هیچ چیز پایدار نیست جز ناپایداری. به این ترتیب، خصلت موقتی و گذرا بودن آن چه هست و آن چه می کنیم، با استقرار در حافظه ی جمعی، رفتار مردمان را نیز تحت تاثیر خود قرار داده و سبب می شود که هر بار فراموش کنیم که، به عنوان یک ملت، چه کرده ایم و چگونه آن چه را صورت بخشیده ایم پی بگیریم تا به یک برآیند مثبت و ماندگار برسیم
نمونه های تاریخی
به طور مثال، با کلی فداکاری و شهامت «انقلاب مشروطیت» به راه می اندازیم و صاحب یک قانون اساسی مشروطه مترقی می شویم، اما به فاصله ی کوتاهی با وزیدن باد استبداد رضاخانی آن را به فراموشی می سپاریم و به عقب باز می گردیم، چنان چه گویی هرگز در آن دیار مشروطه ای برپا نشده است و تن به یک قدرت خودکامه نامشروط می دهیم. و یا، برای ملی شدن نفت جنبش به راه می اندازیم و حکومتی مدافع منافع ملی و مقابله گر با نفوذ استعماری خارجی را برپا می سازیم و بعد، با یک کودتا و چند چماق به دست، فراموش می کنیم که اهمیت آن دولت با محوریتِ منافع ملی چه بود و قرار بود برای ایران و ثروت ها و آینده اش چه کند. بعد از آن، با این که کودتا را، که حاصل توطئه ی شوم بیگانگان است دیدهایم، در حرکتی شرکت می جوییم که به طور بدیهی فاقد خصلت خودجوش و رهبری بومی است و به وضوح می بینیم که دست هایی از لندن و پاریس و واشنگتن و تل آویو آن را به پیش می برند، اما لحظه ای در مورد نیت شوم آنها تردید نمی کنیم تا سرانجام برایمان انقلاب اسلامی راه و ما را از قطار تمدن و پیشرفت جهانی بیرون می اندازند.
و یا، در این 44 سال، بارها کیسه ی آخوند شیاد و دروغگو و حقه باز به تنمان می خورد، اما هر بار داوطلب می شویم که باز فریبمان دهند. یک بار عاشق «سردار سازندگی» می شویم، بار دیگر به «شیخ اصلاحات» امید می بندیم، از نو هوس نخست وزیر عاشق «دوران طلایی امام» می کنیم و بعد هم، به دنبال «شیخ کلیددار» می دویم که شاید معجزه ای در کارش باشد.
شرایط کنونی
و امروز، زمانی که دارند پوستمان را می کنند و آخرین مراحل تبدیل ایران به سرزمین سوخته را جلوی چشمانمان تدارک می بینند، در نوعی آلزایمر تاریخی نسبت به تمام تجارب گذشته، منفعل و منتظر، چشم به در پارلمان های اروپا و بریتانیا و کاخ سفید و دیوار ندبه ی اورشلیم می نشینیم تا شاید، برخلاف همه آن چه در این یک قرن گذشته بر سرمان آورده اند، این بار بیایند و «معبد» ما را بازسازی کنند!
این کم حجم بودن حافظه ی جمعی، که از کوتاه بودن نوع جامعه مان می آید، می رود که این بار بسیار به ضرر ایران و ایرانی عمل کند؛ چرا که، در هیچ کنجی از این حافظه، این گزاره ی ابتدایی حک نشده است که ملت های بسیاری، پیش از ما، از تاریخ و جغرافیای جهان محو شده اند و شاید ما هم قرار است یکی از آنها باشیم. چون نمی دانیم و نمی دانیم که نمی دانیم ممکن است بدون آن که به روی خود آوریم، محکوم به این سرنوشت شوم شویم.
محروم بودن از حافظه ی بلند مدت تاریخی سبب می شود که به یاد نیاوریم کشورمان، بارها، در پس فرازهای شکوهمند خود به نشیب های بس عبث و تاسف بار هل داده شده و این که اگر سرانجام، یک جا، این روند موقتی و گذرا بودن تحول تاریخی خود را متوقف نسازیم، در یکی از همین نشیب ها، آن قدر پایین می رویم که از پس آن، دیگر فرازی نخواهد بود.
فراموش نکنیم که در مقابل کشورهایی که، به طور مثال، نهادی به اسم وزارت بازرگانی را یک بار تاسیس و برای دهه ها آن را حفظ می کنند، در ایران، چنین نهادی، در طول یک قرن، 11 بار تعطیل (ادغام) و بازتاسیس شده است. همین نمونه باید گویای آن باشد که در ایران گویی هیچ چیز، جز بی ثباتی، از ثبات برخوردار نیست؛ و وای بر ما اگر نتوانیم دراین بزنگاه تاریخی، عوارض منفی این امر را مورد توجه قرار داده و برای آن راه حل بیابیم.
نگارنده بر این باورست که اعتقاد به «تخریب جبری آن چه ساخته ایم»، چنان در ما ایرانیان نهادینه شده، که نوعی قضا و قدر گرایی اجازه دیدن شتاب کشوربه سوی فاجعه را نمی دهد. در پس قبول ناخودآگاه چرخه ی تکراری «سازندگی-تخریب-بازسازی-تخریب»، چه بسا متوجه فرا رسیدن پایان احتمالی ایران نباشیم.
لازم است که این بار در پی نوعی از حرکت برای تغییر سیاسی باشیم که در آن 1) بخشی از تجارب مهم گذشته را مندرج ساخته ایم و 2) اطمینان یابیم که می تواند در یک بستر طولانی مدت تحول مثبت و سازنده و پایدار تاریخی مستقر شود.