*یکی از دوستان تعریف می کرد:*
اربعین سال ۹۵ برای زیارت رفتم عراق.
از نجف تا کربلا رو باید پیاده می رفتیم.
بین مسیر، برخی از عراقی ها جلوی ما می آمدند و می خواستند شب برای شام و استراحت، در خانه شان مهمان شویم و اصرار
زیادی هم می کردند.
یک شب رو به اصرار زیاد یکی از عراقی ها، به موکب نرفتیم و مهمانش شدیم.
گروه ما شش نفره بود و من که عربی بلد بودم، مترجم گروه بودم.
شب بعد از صرف شام مقداری با صاحبخانه (به عربی) گپ زدیم.
از همه جا حرف زدیم تا رسیدیم به جنگ هشت ساله.
ازش پرسیدم: جنگ رو ما بردیم یا شما؟
لبخندی زد و گفت: تو چی فکر می کنی؟
گفتم: به ما میگن که ما پیروز شدیم!
گفت: در مورد جنگ نمی خوام صحبت کنم. در مورد وضعیت کنونی صحبت کنم، بهتر متوجه میشی!
و گفت: حکّام شما کجایی هستن؟
گفتم: خوب معلومه ایرانی.
گفت: والا رهبر و اکثر مقامات عالیرتبه تون که هم سید هستند، هم آخوند!
مگه پیامبر، توی ایران بود که الان اولادش بر شما حکم می کنند؟ مگه ایران از اول سید هم داشته؟
ما اعراب که عمیقاً معتقدیم، در 14قرن گذشته، در ساختار حکومتی ِهیچ جای دنیا، به اندازه ایران نتوانسته ایم، نفوذ و رسوخ کنیم!
*[کمی به فکر رفتم ...]*
گفت: خُب، تا اینجا که حکمرانان تون از ما هستند.
بعد گفت: چرا حاکمان تون با *تمدن ایرانی* مخالف هستن؟
گفتم: نمی دونم ...
گفت: به خاطر اینکه *تمدن اسلامی-عربی* رو جایگزینش کنند، پس تا اینجا تمدن تون رو هم ما ازتون گرفتیم! درسته؟
*[از روی استیصال، سری به نشونه تأیید تکون دادم]*
گفت: چرا سر سفره عید نوروز تون، قرآن هست و چرا دعای عربی می خونید؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه، گفت: پس تا اینجا آداب و رسوم تون رو هم گرفتیم ازتون!
بعد گفت اسم خودت چیه؟
گفتم: محمد کاظمی .
خنده ای کرد و گفت: خُب، پس اسم و فامیلتون رو هم که ازتون گرفتیم!
ادامه داد: دین اصیل ایرانی ها چیه؟
گفتم: زرتشتی
+ خداتون ؟
- اهورا مزدا
+ کتاب آسمانی تون؟
- اَوِستا
+ معبدتون؟
- دیر و مغان و آتشکده و خانِقاه
گفت: کو اینا که گفتی؟
شما که به زیارت اهل قبور امامزاده های عرب می روید، پس ما دین و مذهب تون را هم ازتون گرفتیم!
با طعنهٔ خاصی گفت: پولتون هم که خرج عراق, سوریه, فلسطین, لبنان, یمن, میشه... پس پول و درآمدتون رو هم گرفتیم! درسته؟ کدوم ملت رو سراغ داری که اینجوری به ما اعراب، خراج بده؟
*[با ناراحتی گفتم: درسته !]*
گفت: اسطوره های شما کی هستند؟
گفتم: رستم، سهراب، اسفندیار وو....
گفت: خودت بگو پس چرا مثل عربها میگین «یا علی, یا فاطمه, یا حسین, وو....»؟؟؟
قبول کن که ما اسطوره هایتان هم ازتون گرفتیم!
*[دیگه داشتم روانی می شدم... هیچوقت اینجوری به حقایق نگاه نکرده بودم!]*
بعد گفت: ما عربها، همه چیز شما رو گرفتیم... و حالا هم مجبورتون کردیم که با پای پیاده و بدون کفش، بیایید به کشور ما و اسطوره های ما رو زیارت کنین و اندک باقیماندهٔ درآمدتون را هم برای رونق اقتصاد توریستی عرب ها مصرف کنید...
*[دیگه از شدت ناراحتی و سرخوردگی، عرق کرده بودم، از خودم بَدم می آمد...]*
دوستانم ازم پرسیدند :
صاحبخونه چی داره میگه که اینقدر بهم ریختی؟
یهو صاحبخانه بهم گفت :
به دوستانت هم بگو بیان اینجا و صحبتهای ما رو گوش بدهند، هر چی باشه نصف زبان شما، عربی است دیگه!؟
راستی، ما زبان مادری شما رو هم ازتون گرفتیم!
البته چیزی نمانده که اسم کشورتون ایران و خلیج فارس را هم عربی کنیم و...
راستی سؤالت چی بود ؟
پرسیدی جنگ را ما بردیم یا شما...؟؟
................. *تمام* ................
شب تا صبح خوابم نبرد و همش داشتم به حرفاش فکر می کردم.
صبح که شد به دوستانم گفتم: شما سفر کربلا رو ادامه بدهید، من دارم بر می گردم به *ایران* خودم.
.
.
.
.
.
*پی نوشت :*
*ای قوم فریب خورده، تعصّب کورکورانه و بی منطق را دور بریزید، به آغوش پر مُهر «مام میهن» بازگردید