شکست نیروهای «چپ» فقط ویژه فرانسه نیست و پیروزی جناح چپ در شیلی برای رفع این معضل عمومی کافی نمی باشد. در بیست سال گذشته، سرمایهداری با بحرانها ی زیادی مواجه شده، شمار زیادی از شهروندان جهان خواستار «خلع ید» از رهبرانشان شدهاند، بدون آنکه نظم نئولیبرالی موجود به طور جدی متزلزل گردد. و این راست افراطی است که در حال پیشرفت می باشد. اشتباهات و عقب نشینی های نیرو های جناح چپ در حاکمیت، بهویژه در اروپا، منجر گشت که این جریان نتواند بر موج نارضایتی عمومی سوار گردد. حال، این جناح که تقریباً در همه جا از طبقات مردمی گسسته است، فراتر از ورشکستگی سیاسی ، چه چشم انداز جدی ای برای دگرگونی جامعه می تواند ارائه دهد ؟
در حالی که فرانسه سه ماه دیگر شاهد انتخابات ریاست جمهوری خواهد بود، پیش بینی می شود که جناح چپ با شکست مواجه خواهد گشت، بویژه به این دلیل که حتی در صورت داشتن یک نامزد مشترک برای همه گروههای چپ، امری که به نظر ناممکن می آید، برای گرایش های مختلفی که این «خانواده» را تشکیل می دهد، دیگر چندان چیز مشترکی باقی نمانده است.آنها چگونه خواهند توانست باهم حکومت کنند، در حالی که بر سر مسائل اساسی چون مالیات، سن بازنشستگی، اتحادیه اروپا، توقف انرژی هسته ای، سیاست دفاع و روابط با واشنگتن، مسکو و پکن اختلافات جدی دارند ؟ تنها ترس مشترک از راست افراطی آنها را گرد هم می آورد. در عرض چهار دهه گذشته، در حالی که جناح چپ بیست سال آن را در قدرت بود (١٩٨١-١٩٨٦، ١٩٨٨-١٩٩٣، ١٩٩٧-٢٠٠٢، ٢٠١٢-٢٠١٧) نفوذ جناح راست افراطی روز به روز بیشتر شده است. به عبارت دیگر، همه استراتژی های اتخاذ شده برای مهار این خطر با شکست روبرو گشته است.
در کشورهای دیگر نیز اوضاع چپ خیلی بهتر از فرانسه نیست، آقای ملانشون به این امراذعان دارد: «شما لازم نیست بر زخم ما نمک بپاشید، آب از سرمان گذشته ! چپ در مجموعه ای از کشورها نابود گشته است.» (١) او فعلا در راس کاندیداهای چپ، اما پشت سر چند نامزد جناح راست و راست افراطی قرار دارد. در سال ٢٠٠٢، سوسیال دموکرات ها سیزده کشور از پانزده کشور عضو اتحادیه اروپا را رهبری می کردند؛ بیست سال بعد از بیست و هفت کشور ، فقط هفت کشور در دست آنهاست (آلمان، فنلاند، سوئد، دانمارک، اسپانیا، پرتغال و مالت). فروپاشی بی سابقه ای که بی ارتباط با دوگانگی بی رحمانه ای نیست که آقای ژان پیر شوونمان خاطرنشان می سازد: « چپ متحد سوسیال لیبرالیسم با جهانی شدن نئولیبرال، از طریق جابجایی آزاد کالا، خدمات، سرمایه و انسانها، مخالفت نمی کند بلکه راست موسوم به «پوپولیست» آنرا زیر سوال می برد» (٢).
اینگونه زیر سوال بردن سوسیال دموکراتها قاعدتا می بایست به نفع جناح «چپِ چپ» باشد. اما اوضاع آنها نیز چندان روبه راه نیست. در یونان زیر فشار نهادهای مالی ، «سیریزا» مجبور شد تا سیاست های اقتصادی ومالی که متعهد شده بود با آنها مبارزه کند را مجددا اعمال نماید و لذا قدرت را از دست داد. «پودمووس» در اسپانیا و «دی لینک» در آلمان ضعیف شده اند و کمونیست های فرانسوی دیگر هیچ نماینده ای در پارلمان اروپا ندارند. موضوع به اینجا ختم نمی شود. جرمی کوربین پس از سازماندهی مجدد حزب کارگر بریتانیا و سعی در کنار گذاشتن خط تونی بلر، امروز حضورش حتی در میان نامزد های رسمی انتخابات مطرح نیست، در حالی که در ایالات متحده آقای برنی سندرز که برایش این امیدواری بوجود آمده بود که بتواند هویت جدیدی به جناح سیاسی ای بخشد که جهانیسازی نئولیبرال را پایه گذاشته گذاشت (دمکرات ها) ، کارزار انتخاباتی اش در کمتر از یک هفته پایان یافت. تنها در آمریکای لاتین است که جناح چپ هنوز زمینه هایی برای موجودیت دارد.
برای دستیابی به اهداف تحول اجتماعی، وجود حمایت جنبش قدرتمند مردمی الزامی است. امروز آشکار است که آگاهی از شکست یک سیاست، یا نامشروع بودن یک سیستم، به طور خودکار اراده ای برای فروپاشی آن بوجود نمی آورد. هنگامی که ابزار دستیابی به این امر فراهم نباشد، شورش یا خشم عمومی اغلب جای خود را به کشیدن گلیم خویش از آب و نجات فردی می دهد و این باور را تشدید می کند که حقوق اجتماعی همسایه امتیازی برای اوست.
این فضا، خاکی بارور برای رشد به نفع محافظه کاران و راست افراطی بوجود می آورد. در فرانسه و دیگر کشورها، شکست اکثر جنبش های اجتماعی در بیست سال گذشته تا حدی به استراتژیهای ناکارآمد اتحادیه ها نسبت داده میشود ( مثل جنبشهای «جهشی» در شرکت های راه آهن و مترو SNCF و RATP)، در عین حال این شکست به دلیل سیاست های دولتهاست که با تحمیل حداقل خدمات در حمل و نقل به عنوان مثال، اعتصابها را می شکند. بورژوازی می داند چگونه از شکست های خود درس بگیرد و زمینه های بروز آنها را ازمیان بردارد، نه از تغییر قوانین بازی ابا دارد و نه از زیر پا گذاشتن آنها، هر زمان که اراده کند و به هر صورتی که بتواند. لوسین سو، فیلسوف می گفت: «سرمایه داری به خودی خود فرو نخواهد ریخت، هنوز این قدرت را دارد که همه ما را نابود سازد، مانند خلبانانی که هواپیما و همه سرنشینان آن را به سوی مرگ سوق می دهند، ضروری است که همه با هم وارد کابین خلبان شویم و فرمان را از دستش درآوریم» (٣).
البته جناح چپ بارها به کابین خلبان پا گذاشت و شاید همین امر به زیانش تمام شد. آنچه از دوران قدرت چپ در خاطر باقی ماند، تمایل به سپردن دوباره اهرم ها به اورا کم کرد. به زبان آوردن نام افرادی مانند بلر، کلینتون، میتران، کراکسی، گونزالس، شرودر و یا فرانسوا اولاند اغلب با طردی خشن از سوی مخاطب همراه است. تا جایی که باید به دوردستها رفت و در میان عکس های سیاه و سفید یادمانه ای از «چپ» پیدا کرد که شایسته تمجید باشد : نیو دیل، جبهه مردمی، «روح ١٩٤٥» (که بریتانیا خدمات بهداشت عمومی خود را مدیون آن است)، دورانی که به قول جامعه شناس برنارد فریوت با اشاره به سازمان تامین اجتماعی، «کمونیسم همین جا» حضور داشت. داستان ناامیدی هایی که پس از آن بوجود آمد ، مخصوصاً در سالهای اخیر، برای همگان شناخته شده است؛ نیازی به توضیح آن در اینجا نیست. اما یادآوری دو بعد این ماجرا می تواند جالب باشد. از یک طرف، چپ نه تنها در اجرای برنامه پیشنهادی خود با شکست مواجه می شد، بلکه معمولا خودش برنامه حریفان را به اجرا می گذاشت. ازسوی دیگر، حتی اگر خود در تسلیم شدن عجله ای نداشت ، نه کودتا و یا ارتش خارجی بلکه خفقان مالی باعث پس رفت آن می شد - مثلا ازهمان روز اول دوره ریاست جمهوری رئیس جمهور فرانسوا اولاند -. آقای یانیس واروفاکیس، که وزیر دارایی یونان بود در ماه اوت ٢٠١٥ گفت : « بهار آتن، درست مثل بهار پراگ سرکوب شد نه با تانک ها، بلکه با بانک ها. »
دشمن اغلب «خودی» است... تا همین اواخر، هیچ کس انتظار نداشت که یک نخست وزیر سابق هوادار حزب کارگر جذب بخش خصوصی گشته و مشاور بانک بارکلیز و جی پی مورگان شود و یا وزیر دارایی سابق سوسیالیست مدیر عامل صندوق بین المللی پول (IMF) گردد. از آن بالاتر، سه سوسیالیست فرانسوی از نزدیکان فرانسوا میتران به عنوان معمار مقررات زدایی در بارگاه سرمایه مالی خدمت کردند و نیروی محرکه جهانی شدن مالی را بنا نهادند : آقای ژاک دلور در سمت رئیس کمیسیون اروپا؛ آقای هنری چاورانسکی در سازمان همکاری اقتصادی و توسعه (OECD)؛ و آقای میشل کامدسوس در مسند مدیر کل صندوق بین المللی پول. قانون واحد اروپایی، مشارکت دولتی و خصوصی، خصوصیسازیها، از جمله دررسانهها، از جمله دستپخت های همین جناح «چپ» است. در سال ٢٠٠٢، لیونل ژوسپن، نخست وزیر سوسیالیست که نامزد انتخابات ریاست جمهوری بود تا آنجا پیشرفت که گشایش سرمایه فرانس تلکام و ایرفرانس که از تصمیمات دولت او بود را در چارچوب «منافع کارکنان» اعلام دارد. با چنین سابقه ای چگونه می توان رای نیروهای چپ را مجددا گرد آورد ؟
هنگامی که جناح «چپ» در قدرت، از ایفای نقش مدیراجرایی سیاست های جناح راست ابایی ندشته باشد، آش خیلی شور می شود. در آستانه انتخابات پارلمانی حدود صد سال پیش، لئون بلوم، رهبر سوسیالیست، نگرانی خود را از پیروزی اتحاد چپ چنین ابراز داشت: «ما البته مطمئن نیستیم که نمایندگان و کارگزاران جامعه کنونی در صورت به قدرت رسیدن، جایی که اصول اساسی به طور جدی تهدید شود، خود شان قانون را زیر پا نگذارند» (٤). بلوم در آن زمان از فشارهای مختلف هراس داشت، امروزه دیگر نیازی به توسل به زور نیست و حتی لزومی ندارد ازچارچوب قانونی فاصله گرفت تا به «اصول اساسی» جامعه سرمایه داری خدشه ای وارد نشود، رای مردم هرچه می خواهد باشد ! تنها چهار روز پس از پیروزی جناح چپ یونان در انتخابات مجلس، رئیس کمیسیون اروپا، ژان کلود یونکر، به پیروزمندان انتخابات هشدار داد: « هیچ انتخابات دموکراتیکی نمی تواند در برابر معاهدات اروپایی ایستادگی کند». این قفل ساختاری و این احساس که دیگر تقریباً همه چیز غیرممکن شده است چنان در متون و اذهان حک گشته که وقتی در ماه نوامبر گذشته، به وزیر دارایی فرانسه اعلام شد که ٩٠ درصد از مردم فرانسه خواستار لغو مالیات بر ارزش افزوده در مورد پنجاه قلم ازکالاهای مورد نیاز اولیه می باشند، پاسخ داد: «باید سال ها با کمیسیون اروپا در این مورد بحث کرد، زیرا اعمال ٠% مالیات بر ارزش افزوده بر اساس قوانین کنونی امکان پذیر نیست » (٥). ما می خواهیم، اما دیگر نمی توانیم ...
تکرار مداوم ناتوانی و درماندگی در اجرای تعهدات منجر به بیاعتبار کردن بحث سیاسی میگردد. احزاب سیاسی اعضای خود را از دست داده (٢٢٠٠٠ عضو حزب سوسیالیست در سال ٢٠٢١، در مقایسه با نزدیک به ٢٠٠٠٠٠ چهل سال قبل) و دیگر به عنوان اهرم های تغییر احتمالی مطرح نبوده، بلکه به مثابه ماشین های انتخاباتی ای عملکرد دارند که در چارچوب محیط بسته «خودی» ها، جنگ بین جناحها و خودشیفتگی رهبران اسیر است. بسیاری از فعالان که از چنین محیط رخوتناک و فاسدی خسته شده اند به اشکال دیگر تشکلها یعنی افقی، فراگیرو مشارکتی روی می آورند. به این ترتیب تظاهرکنندگان «بهارعربی»، آنها که دست به اشغال وال استریت زدند، مبارزان جنبش «شبهای ایستاده» یا «جلیقه زردها» : همه از داشتن رهبر (نفی شخصی کردن قدرت)، ایجاد سازمان های سلسله مراتبی (اجتناب از اقتدارگرایی)، ایجاد اتحاد با احزاب یا اتحادیه ها (رد آلت دست احزاب و سندیکاها شدن) سر باز زدند و حاضر نشدند وارد بازی انتخاباتی (دنیای دسیسه ها و سازش ها) گردند.
اما بسیار پیش آمده که این منزه گرایی منجر به عدم کارایی گردد. در ١٥ اکتبر ٢٠١١، جنبش اشغال وال استریت میلیون ها نفررا در ٩٥٢ شهرو ٨٢ کشور ـ بزرگترین بسیج جهانی در تاریخ ـ گرد آورد، اما متاسفانه چیزی به دست نیاورد.«جلیقه زردها» ده ها شنبه متوالی تظاهرات کردند ـ طولانی ترین جنبش اجتماعی مشاهده شده در فرانسه- ، اما آنها نیز چیز زیادی به دست نیاوردند. «بهار عربی» چه نتیجه ای داشت ؟ ده سال پس از تجمعات در میدان تحریر مصر، کشور زیر یوغ دیکتاتوری آقای عبدالفتاح السیسی است که از دوران حسنی مبارک، رئیس جمهور برکنار شده در سال ٢٠١١ ، بسی وحشتناک تر می باشد. هیشام العلوی در مورد «بهار عربی» توضیح می دهد که «جوانانی که هدایت این جنبش ها (...) را به دست می گیرند، هر شکلی از سازماندهی عمودی را رد می کنند». «به چه دلیل ؟ پس از مشاهده چندین دهه فساد، آنها به همه نظام های سیاسی مشکوکند، آن را کثیف و فاسد می دانند. برای حفظ آرمان گرایی، می خواهند پاکیزه بمانند (...) اما هر قدر هم که فشارمقاومت با گرد هم آوردن مردم در خیابان زیاد باشد، بدون انعکاس مشخص آن در نظام سیاسی، به حاشیه رانده می شود » (٦). معادله ساده است: بدون سازماندهی، تاثیر گذاری ممکن نیست و بدون تاثیرگذاری نتیجه ای حاصل نمی شود.
از این رو احساسی آمیخته از تسلیم و جبرگرایی برجامعه چیره می شود و جستجوی راه حلهای دیگردر دستور قرار میگیرد . هنگامی که تظاهر مخالفت میلیونها نفر برای تغییر جهان کافی نباشد، شماری از کنشگران سعی می کنند تا با دست یازی به راه حلهای بدیل و منطقه ای به شکلی ملموس نوعی از سازماندهی اجتماعی را برهم زنند. به این ترتیب شاهد ظهور مناطق تحت حفاظت، اجتماعات خودگردان و شبکه های بسته می باشیم. اما زندگی خارج از نظم حاکم به معنای پذیرش محدود کردن گستره عمل در حاشیه است، چرا که توان تغییرات اساسی وجود ندارد. فردریک لوردون (٧) می گوید: «ما با کنار کشیدن خود نمی توانیم روابط اجتماعی را تغییر دهیم. یک جزیره ضد سرمایه داری نظام سرمایه داری را منهدم نمی کند ، اکثر مردم خارج از جزیره در چنگ سیستم اند.» وی ادامه می دهد « اما رفتن به این جزیره جنبشی در حال حرکت است که در مسیر خود خیلی چیزها را به نمایش می گذارد و می تواند نقش ارزشمندی ایفا کند به شرط آنکه بازگشت به قاره را به درستی برنامه ریزی کرده باشد و برای آنهایی که خارج از جزیره مانده اند راه حل مشخص ارائه دهد». بی گمان، اما آیا در عمل چنین جنبش هایی که بیشتر توسط جوانان طبقات متوسط و تحصیل کرده هدایت می شود، برای افراد طبقات مردمی نیز جذاب است ؟
درنگ درباره شکستهای چپ نمیتواند بدون بازگشت به اتحادهای طبقاتی که در طول قرن بیستم، برخی پیروزیها را به همراه آورد و دگرگونیهایی را در جامعه ایجاد کرد، انجام پذیرد. این اتحادها امروز شکننده وحتی می توان گفت تکه تکه اند. آیا می توانیم آن را بازسازی کنیم؟ آیا باید چیز دیگری را جایگزین آن کرد؟ جبهه متحد طبقات متوسط مترقی و لایه های مردمی متلاشی شده است. این دو گروه به دلیل تفکیک فضاها و محیط های درسی دیگر با هم ارتباط ندارند. آنها دیگر در احزاب سیاسی که اکنون عمدتاً از فارغ التحصیلان و بازنشستگان بورژوا تشکیل شده اند، دوشا دوش هم مبارزه نمی کنند. آنها دیگر پیرامون اهداف و اولویت های یکسان بسیج نمی شوند.
در طول سی سال گذشته، تضعیف چپ و رای مردمی به مجموعه ای از عوامل نسبت داده شده است : سیاسی (خیانت به تعهدات اعلام شده)، اقتصادی (غیر تولیدی شدن، مالی شدن، جهانی شدن)، ایدئولوژیک (هژمونی نئولیبرال)، جامعه شناختی (شایسته سالاری از سوی نخبگان)، انسان شناسی (جذب اشکال مختلف زندگی بشر در محاسبات و منطق بازار)، جغرافیایی (کلان شهرها در برابر فراشهرها)، فرهنگی (مبارزات اجتماعی در برابر خواسته های سوسیتال: مربوط به شیوه زندگی). چنین استدلالات کلاسیکی تنها به شرط در نظر گرفتن دو دلیلی که کمتر به آن اشاره میشود، چشم انداز منسجمی ارائه می دهد: از یک سو، «تصمیمات نیکوی» تعدیلکنندهای که در آن دوران «تهدید شوروی» بر رهبران «جهان آزاد» سرمایهداری تحمیل میکرد واز سوی دیگر، پس رفت رابطه طبقات مردمی با سیاستمداری نهادینه. توماس پیکتی که از مخالفان شناخته شده مارکسیسم انقلابی است، اذعان دارد که «کاهش نابرابری ها در قرن بیستم ارتباط تنگاتنگی با وجود یک ضدالگوی کمونیستی دارد. (...) وجود شوروی از طریق نیروی فشار و تهدیدی که بر سکانداران مالکیت در کشورهای سرمایه داری اعمال می کرد، به شدت به تغییر موازنه قوا کمک کرده ، به استقرار نظام مالیاتی، اجتماعی و سیستم تامین اجتماعی یاری رساند که بدون این الگوی متقابل تحمیل آن بسیار دشوار بود» (٨).
هرچند ممکن است امروز عجیب به نظر برسد، اما اتحاد جماهیر شوروی واقعاً برای چندین دهه، به ویژه درمیان مبارزترین بخش طبقه کارگر غرب، امکان عینی وجود یک جهان دیگردرزمان «حال» و بنابراین امکان «آینده ای» متفاوت را نمایندگی می کرد: این به معنای وجود امید بود. هیچ سیاستی بدون ایمان به آینده سرپا نمی ماند. همین آلیاژ تمایل، توهم و امید بود که در دهه ١٩٨٠ رفته رفته دود شد و به هوا رفت، دقیقاً درزمانیکه گرایش «لیبرال چپ» دولت نیز سنگرهای صنعتی را ویران می کرد که تاثیر آن به حاشیه راندن گروه اجتماعی ای بود که از دهه ١٩٣٠ فضای چپ را اشغال کرده بودند (٩). امروز مفسران و نظرسنجی ها طبقات مردمی را «غیر سیاسی» می خوانند، اما این عبارت در واقع بکار می رود تا بر امتناع این اقشار از بازی در صحنه ای که در آن احساس می کنند چیزی برای به دست آوردن ندارند، انگی زده باشد.
البته عقب نشینی این اقشار، انحصار نیروهای دیگر را تثبیت می کند. با افزایش نسبت افرادی که تحصیلات دانشگاهی کرده اند (کمتر از ٥ درصد پس از جنگ و بیش از یک سوم جمعیت در اروپا و ایالات متحده، امروز)، این افراد از نظر فرهنگی مسلط و در انتخابات تعیین کننده می باشند. بنابراین، برای پیروزی سیاسی، نیازکمتری به ایجاد اتحاد با دیگران دارند و البته می بایست اولویت های آنها در نظر گرفته شود.
در دهههای ١٩٥٠ و ١٩٦٠، ثروتمندان وتحصیل کرده ها به جناح راست رأی میدادند، در حالی که افراد فقیر و فاقد مدرک دانشگاهی به جناح چپ. امروز دیگر اینطور نیست: عنوان دانشگاهی، کارشناسی، مدیر و متخصص منجر به رای دادن به جناح چپ می شود، افرادی که نه کارشناس هستند ونه دارای مدرک دانشگاهی و احساس حقارت می کنند، در رای گیری واکنش برعکس نشان می دهند (١٠). «مدل آمریکایی» تقریباً در همه جای اروپا یافت میشود: شهرنشین ثروتمند و روشنفکر مثلا اهل نیویورک یا سانفرانسیسکو به دموکراتها رأی میدهد حال آنکه فرد ساکن ایالتهای فقیر و روستایی مانند ویرجینیای غربی یا می سی سی پی به جمهوری خواهان.
اما برخلاف وضعیت سی یا چهل سال پیش، احزاب چپ میانهرو - اعم از سوسیالیست،هوادار حزب کارگر، دمکرات و یا محیط زیست گرا - اکنون میتوانند شرط ببندند که حتی اگر خواستههای رایدهندگان مردمی را نادیده بگیرند، بهویژه در انتخاباتی که این اقشارکمتر در آن شرکت میکنند، باز هم می توانند پیروز گردند . سپس آنها آزادند که از لیبرالیسم فرهنگی و اجتماعی که عمدتاً مورد نظربورژوازی روشنفکر است، حمایت کنند. اولاند با صراحت گفت: «از دست دادن کارگران مهم نیست». سناتور ایالت نیویورک چارلز (چاک) شومر در ژوئیه ٢٠١٦ گفت: «به ازای هر کارگر دموکراتی که در پنسیلوانیا غربی از دست می دهیم، دو جمهوری خواه میانه رو در حومه فیلادلفیا به دست می آوریم». دو ماه بعد، آقای دونالد ترامپ در پنسیلوانیا برنده و به عنوان ریس جمهورایالات متحده انتخاب شد ...
آقای دومینیک استروس کان همچنین توصیه کرده بود که سوسیالیستهای فرانسوی از رای مردمی دست بکشند و« آنچه در قشرهای بینابینی کشورمیگذرد و اولویت بالایی دارد را در یابند». این سیاست باز زبردست که اندکی قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال ٢٠٠٢ نامزدیش حذف شد، توضیح داد: «اعضای قشرهای بینابینی که بخش بزرگی از کارمندان آگاه، هوشیار و تحصیلکرده را در بر میگیرد، ستون فقرات جامعه ما را تشکیل می دهند و ثبات آن را تضمین می کنند». به گفته وی، این امر در مورد« اقشار محروم » که اغلب اصلاً رای نمی دهند و«فوران نارضایتی شان برخی اوقات با خشونت همراه است» صدق نمی کند (١١).
بیست سال پیش، سوسیالیست ها در انتخابات شهرداری پاریس جناح راست را شکست دادند در حالی که بیش از بیست شهر را در جاهای دیگر از دست دادند. یکی از رهبران آنها، هانری امانوئلی، سپس مقاله ای را با عنوانی کنایه آمیز منتشر کرد: « هر متر مربع رای چپ چه قیمتی دارد؟»"(١٢). و او خاطرنشان ساخت: «از این پس تأثیرمجموعه نیروهای چپ با قیمت هر متر مربع خانه، رابطه مستقیم دارد هرچند پیشترها و به طور سنتی با آن نسبت معکوس داشت. در سالهای ١٩٨٣ و ١٩٨٩، ژاک شیراک در هر یک از بیست ناحیه پایتخت اکثریت آرا را به دست آورد. اما از زمانی که دو شهردار سوسیالیست پشت سر هم شهردار پاریس شدند، قیمت هر متر مربع سه برابر شده است... به طور متقارن، راست افراطی که در پاریس در جریان انتخابات ریاست جمهوری سال ١٩٨٨، ١٣.٣٨ درصد از آرا را به دست آورد – رایی که در آن زمان با بقیه مناطق فرانسه قابل مقایسه بود - در سال ٢٠١٧ در پاریس تنها ٤.٩٩٪ رای آورد، اگرچه در آن سال خانم مارین لوپن ٢١.٣٪ از آرا را در سطح ملی به ویژه به لطف رای کارگران و کارمندان جزء به دست آورد. در پرتو چنین تغییر جامعهشناختی، جای تعجب نیست که طبقات بالا و فارغالتحصیلان گفتمان چپ و اولویتهای استراتژیک آن را تعیین میکنند.
اما آنچه برای برخی مهمتر است، برای برخی دیگر مهم نیست، حتی اگراز یک حزب حمایت کنند. هنگامی که در سال ٢٠١٧ از کارگران آمریکایی که به دموکرات ها رای داده بودند خواسته شد اولویت های خود را بیان کنند، آنها هزینه مراقبت های بهداشتی، سطح فعالیت اقتصادی، اشتغال و بازنشستگی را انتخاب کردند. اولویتهای فارغالتحصیلان مترقی - یعنی « طبقات نو آفرین» ، روزنامهنگاران، هنرمندان، معلمان، نظرسنجیکنندگان، نمایندگان، اساتید، خوانندگان نیویورک تایمز، وبلاگنویسان و شنوندگان رادیوهای عمومی - به ترتیب، تغییرات زیست محیطی، هزینه های بهداشت وآموزش بود (١٣).
ناهماهنگی هایی از این دست لزوماً با شکاف بین میانهروها و رادیکالها تطبیق ندارد. حزب کارگر بریتانیا در سال ٢٠١٩، اندکی پس از آنکه رهبر آن کوربین، زیربار فشار مضاعف از سوی نمایندگان مجلس هوادار بلر که از او متنفر بودند و دانشجویان رادیکال که از او حمایت می کردند، تسلیم شد، با شکست شدیدی مواجه شد. کوربین قبل از کناره گیری اعلام کرده بود که اگر پیروز شود، رفراندوم دومی در باره برگزیت ترتیب خواهد داد. اما خروج از اتحادیه اروپا، که مورد نفرت طبقات متوسط تحصیل کرده، میانه رو و همچنین رادیکال بود، در مردمی ترین حوزه های کارگری شمال انگلستان مورد تحسین قرار گرفت. هواداری آقای کوربین از اروپا باعث شد ده ها نفر از نیروهای مردمی به سوی حزب محافظه کار جذب شوند. درسی که از این رویداد می توان گرفت روشن است: اگرجناح چپ میخواهد رأیدهندگانی را که از دست داده مجددا جذب کند، بهتر است از مطرح کردن موضوعاتی که به احتمال زیاد باعث آزردگی نیروهای مردمی میشود، خودداری کند. جناح راست، توییتر و رسانه ها هم اکنون این کار را انجام می دهند.
زمانی که شرایط سخت است، تقاضا برای اخبار خوب افزایش می یابد. همراه با بحران همه گیری کوید کنونی، جنبش های مطالباتی چپ نادرتر میشوند و کنارهگیری فردی، حسرت «دنیای قبل» افزایش یافته و بحثهای عمومی بر روی وسواسهای هویتی راست افراطی متمرکز می شود. اینها عناصر تشکیل دهنده «سیاست ترس» می باشند که اگرجناح چپ در برابر آن تسلیم شود، دیگر برایش چیزی جز دفاع از پیروزی های گذشته یا نهایتا بازیهای انتخاباتی برای جلوگیری از وقوع بدترین سناریوها، باقی نمی ماند. در چنین بستری، آنها معمولا پیرامون معتدلترین و محتاط ترین گزاره گرد می آیند که کمترین احتمال درجهت هرگونه گسیختگی نسبت به نظم موجود را دارا باشد. چنین شد که آقایان اولاند و ماکرون به جای آقای ملانشون در سالهای ٢٠١٢ و ٢٠١٧، خانم هیلاری کلینتون و جوزف بایدن به جای آقای سندرز در سالهای ٢٠١٦ و ٢٠٢٠ انتخاب شدند. و هر بار خطر فرو رفتن مجدد در باتلاق به جان خریده شد.
فردریش هایک، یکی از معماران لیبرالیسم نو که از موضع دفاعی در برابر سوسیالیسم پس از جنگ خسته شده بود، راهکار کاملاً متفاوتی را پیشنهاد داد و از حامیان خود دعوت کرد تا به نبردی تهاجمی همراه با « ماجراجویی فکری»، «عملی شجاعانه» و « رادیکالیسم واقعی» دست زنند. امروز، این توصیه در مورد جناح چپ صدق می کند: احترام دقیق آنها به قوانین اقتصادی و سیاسی بازی که به مدت سی سال توسط مخالفانش وضع شده ، در واقع منجر به شکست قطعی شان خواهد گشت. فوریت سه گانه زیست محیطی، اجتماعی و دموکراتیک ایجاب می کند که در مقابل «رادیکالیسم لیبرال» واقعا موجود که بر سکوی پیروزی نشسته و ادامه حیات آن در نهایت به معنای نابودی جامعه و پایان بشریت است، با توسل به رادیکالیسم چپ به مبارزه برخاست و به خوبی درک کرد که نیروی چپی تقریباً یکدست روشنفکر و شایسته سالار، نه خواهان برابری اجتماعی است، نه مردمی است و نه پیروزمند.
رئیس جمهور جدید شیلی، گابریل بوریک، با ادعای تبدیل کشورش به «مقبره» نئولیبرالیسم، و با فرض بر اینکه اقدامات اش در این راستا پیش خواهد رفت، مسیر حرکت را تعیین می کند. کار سخت است و راه ناهموار. وقتی از نوام چامسکی در مورد خوش بینی تزلزل ناپذیرش پرسیدند، پاسخ داد: «شما دو انتخاب پیش رو دارید. می توانید بگویید: من بدبین هستم، هیچ چیز درست نمی شود، تسلیم می شوم و تضمین می کنم که بدترین اتفاق خواهد افتاد. یا می توانید امکانات موجود را بسنجید ، پرتوهای امید را پذیرا شوید و بگویید که شاید ما قرار است دنیای بهتری بسازیم. به واقع انتخاب یکی است. »