انقلاب و پیآمدهای آن شاخکهای ما را به علتها حساس کرد. در نگاه به تجارب جهانی، توجه به اندیشههای هانا آرنت، به ویژه کتاب «توتالیتاریسم» نشان میدهد که در نگاه به آینده حساستر شدهایم. هانا آرنت در این اثر چه میگوید؟
جامعهای که قادر نباشد گذشته خویش را در آگاهی بکاود، به فراموشی تاریخی گرفتار میآید، هویتِ خویش را گُم میکند و به بحران دچار میگردد. شناخت گذشته گام نخست به راه آینده است.
در پی شکستِ فاشیسم آلمان در جنگ جهانی دوم، این پرسش در برابر افکار مترقی این کشور قرار گرفت که "چه پیش آمد؟ چرا پیش آمد؟ و چگونه میتوانست پیش آمده باشد؟ زیرا شکستِ آلمان، افزون بر آنکه کشوری ویران و ملتی را که احساس میکرد به نقطه صفر تاریخ خویش گام گذاشته است، به دنبال آورد".
هانا آرنت در اثر مشهور خود، "سرچشمههای توتالیتاریسم" کوشیده است پاسخی برای پرسشهای ذکرشده بیابد. هانا آرنت را بیشتر یک نظریهپرداز سیاسی میدانند تا فیلسوف. او خود نیز همین عنوان را برای کار خویش ترجیح میدهد، اگرچه کار او در نهایتِ خویش همانا فلسفه است. او تحت تأثیر کانت، هگل، مارکس و هایدگر بود و خود را به اگزیستانسیالیستها نزدیک میدید. کمتر اندیشمندی همچون آرنت به نقد سنت فلسفه غرب پرداخته است. او در مفهوم توتالیتاریسم حکومتی را توصیف میکند که خشونت ماهیتِ قدرت و کارکردهای آن را تعیین میکند.
کتاب در سه بخش نوشته شده؛ یهودیستیزی، امپریالیسم و توتالیتاریسم. آخرین بخش آن با همین نام در ایران منتشر شده است. هانا آرنت کوشیده تا با روش پدیدارشناسی ریشههای این پدیدهها را بازکاود.
به نظر او در یهودیستیزی حاکم عوامل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نقش دارند. در نگاه به پدیده امپریالیسم، تفکر نژادپرستانه کشورهای استعمارگر را اصل میداند که خود را ملتی برتر فرض میکنند. در نگاه به توتالیتاریسم توجه او به تودههاست که در بیهویتی موجود، به خدمت سیاستِ روز قرار میگیرند.
فلسفه سیاسی آرنت متأثر از یکی از پُرحادثهترین و خشونتبارترین دوران حیات بشر بود. او برای خوشبختی انسانها تلاش کرد، سیاست و اخلاق را به هم آمیخت تا در این عرصه آزادی و رفتار انسانها را بررسی کند. جهان انسانی او جهانیست مشترک برای همه انسانهای آزاد و برابر در قانون، جهانی که با هویتِ سیاسی آنان در ارتباط است. خشونت، شرّ، قدرت، تودهها و توتالیتاریسم مفاهیمیست که به شکل گستردهای به آنها پرداخته، به این امید که راهی برای برونرفت و دوری از آن بیابد.
انسان مدرن در فرارویی خویش در جامعه صنعتی به "ازخودبیگانگی" میرسد، به شکلی که هویت طبقاتی از دست میدهد و پیوندهای خانوادگی سست میشوند. در چنین موقعیتی احساس عدم امنیت میکند و در اندوه حاکم، در جستجوی پناهگاهی، طعمه سیاستهای انحصارگرانه میشود.
به نظر آرنت، هستی انسان در سه عرصه جریان دارد؛ خصوصی (شخصی)، عمومی، و آنچه که به عنوان سیاست در امور اجتماعی قرار میگیرد. هر اندازه که حضور فردی انسان در جامعه تنگتر شود، هویت و فردیتِ او کمرنگتر میشود، عرصه خصوصی در اجتماع گُم شده، و آزادی و برابری در برابر قانون محو میشوند. بر چنین بستری حکومت توتالیتر بنیان میگیرد و هویت انسان به روزمرهگی دچار میگردد.
توتالیتاریسم مشکل دوران معاصر است که بر محور فردیت در اجتماع تودهها، بر ایدئولوژی وحشت بنیان میگیرد. بر باور آنان میبالد، به ایدئولوژی تبدیل میشود. تودهها به راه آن حاضرند از جان نیز بگذرند. توتالیتاریسم تفکری همیشه بالنده و پایدار نیست. آنگاه که شعارها رنگ باختند، ناقوس سقوط آن به گوش خواهد رسید. اندک اندک طرفداران دیروز از دست خواهد داد. این روند در نهایت خویش به کشف هویت خواهد انجامید و مردم در شرایطی عادی از مسخشدگی رها میگردند.
مفهوم توتالیتاریسم از گفتمانهای سیاسی قرن بیستم است که در میان فاشیستهای ایتالیا سربرآورد و به حاکمیت موسولینی انجامید. اگرچه شباهتهایی با استبداد و دیکتاتوری دارد، اما بالیده و آنها را پشت سر گذاشته است.
ساختارهای طبقاتی جامعه، آنسان که پیرامون منافع مشترک بنیان میگیرند، در حکومت توتالیتر درهم میریزند و تودهای پدید میآید بیشکل که کارکردی خلاف دمکراسی و آزادیهای فردی و اجتماعی پیش میگیرد که در نهایت خویش به حکومت اقلیتی ناچیز ختم میگردد. "هدف جنبشهای توتالیتر سازمان دادن تودههاست نه سازمان دادن طبقات." در این جنبش، رفتارهای تودهای همهگیر میشود و انسانِ تودهای سر بر میآورد.
حکومت توتالیتر را نمیتوان بدون ترور و تبلیغات در نظر مجسم کرد. تبلیغاتِ گسترده تخیل تودهها را هدف قرار میدهد، در نبود عقل بر ذهن حاکم میشود تا تصوراتِ از پیش تعیین شدهای جانشین واقعیت گردد.
هدف تسخیر ذهنِ تودههاست. دروغ، بزرگنمایی، دشمنتراشی، زندان و ترور از ابزار رسیدن به آن هستند.
ویژگی آشکار جنبشهای توتالیتر این است که از اعضایشان "وفاوداری تام و نامحدود، بیچون و چرا و دگرگونناپذیر میخواهند.
"ایدئولوژی توتالیتر بر این باور است که "سازمانشان در زمان مقتضی، سراسر نوع بشر را در بر خواهد گرفت." این فکر گاه "نه تنها برای اوباش، بلکه برای نخبگان جامعه نیز سخت جاذبه دارد." و این امری دردناک است.
"سیطره عمومی" در رژیم توتالیتر گُم میشود و افراد از فردیت خویش تهی میگردند. در چنین فضاییست که نوعدوستی و خشم به شکل افراط و تفریط در جامعه پدیدار میگردد؛ خشم در برابر دشمنان خیالی و نوعدوستی با احساسِ در کنار هم بودن. در رفتار انتزاعی موجود است که نژادپرستی سر بر میآورد تا تضادی را شعلهور سازد که حاصل آن جنگ است. نژادپرستی جزء بایستهی رژیم توتالیتر است.
حکومت توتالیتر میکوشد با ایجاد وحشت به تضادهای اجتماعی پایان دهد. با توسل به نژادپرستی و ناسیونالیسم میخواهد جامعه را یکسان کند.
نظام توتالیتر راه به فاشیسم میبرد. در حکومت توتالیتر همه باهم رفیق و یا برادرند. پشتِ این نام تسلیم نهفته است نه برابری و دوستی. فاشیسم بدون انضباط و اطاعت فاقد قدرت است. خشونت ذاتِ آن است. خاک و خون و ایمان مقدس میگردند و به مبارزه در راه آن به آرمان بدل میشود. حکومت در پی یافتن دشمن است. در عرصههای داخلی و خارجی همیشه دشمنانی مییابد که در صدد نابودیاش هستند. در تدارک مقابله با دشمنان است که نظامیگری را سازمان میدهد. فاشیستها خود و باور خویش را برتر از دیگران میدانند تا آن اندازه که به نژادپرستی میرسد. آنان برداشتِ خویش از دمکراسی دارند، تحت تعریف آنان از دمکراسی، جوخههای اعدام برپا میگردد تا دشمنان خلق نابود شوند و بازماندگان در جامعهای آزاد زندگی کنند. در این نظام دروغ همگانی و همهگیر شده، به حقیقتِ جامعه بدل میشود.
نظام توتالیتر با اتکا بر تودهها به قدرت میرسد، بر آنان فرمان میراند و از آنان برای رسیدن به اهداف خویش بهره میبرد. "ارتش خلقی" ایجاد میکند، مقام میبخشد، کار میدهد، پول میدهد، اعتبار میبخشد و از آنان عامل و ابزار خشونت میسازد. میکوشد در عرصه تفکر، ماشین شستشوی مغزی به کار اندازد و افکار را به کنترل خویش درآورد. توده مردم به هواداران شیفتهحکومت تبدیل میشوند، جنبشی آغاز میکنند که در بیهویتی اوج میگیرد تا در پناه آن به هویت جمعی دست یابند. آنان هویت خویش را در هویت رهبر کشف میکنند.
گفتمان که از رفتار انسان حذف شود، در دنیای بدون اندیشه، خشونت پدید میآید. خشونت به ابزاری جهت اقتدار به کار گرفته میشود. اقتدار که ادامه یابد، خشونت اوج میگیرد. قدرت برای اثبات مشروعیت خویش میکوشد گذشته انسانها را نیز در اختیار خویش بگیرد. خشونتِ دولتی در حکومت توتالیتر همیشه مشروعیت دارد.
همانطور که بین "ساختن" و "عمل کردن" فرق است، باید بین قدرت و خشونت نیز فرق گذاشت. باید در نظر داشت که؛ کاربرد خشونت همیشه نشان از قدرت ندارد، از ضعف و ناتوانی نیز میتواند ناشی گردد. به هر حال؛ آنگاه که خشونت اعمال شود، ماهیت سیاست نیز تغییر میکند.
در نادانیست که "شّر" حاکم میشود. انسان که ناتوان در فکر کردن باشد، توان تشخیص از دست میدهد و اینجاست که به فرمانبرداری بیچرا تبدیل میشود. "ویژگی اصلی انسان تودهای، نه سنگدلی و نه واپسگرایی، بلکه انزوا و نداشتنن روابط اجتماعی بهنجار" است.
اندیشیدن است که هستی را قابل فهم میگرداند و برای پرسشهای بیپایان زندگی پاسخی مییابد. در نبود اندیشه، انسان به ماشینی بدل گشته، اراده فردی خود از دست میدهد. طرفداران "مکتب فرانکفورت" بر این باورند که فاشیسم حاصل پیروزی تودههای بیریشه شهریست بر فرهیختگان جامعه.
توتالیتاریسم همهی روابط و هویتها را ویران میکند تا از رابطه زور و قدرت، هویت خویش استوار دارد و این چیزی نیست جز قدرتِ توتالیتر که با وحشت بر فرد و جامعه تسلط مییابد. به نطر آرنت از رابطهی هویتهای گوناگون باهم است که جامعه شکوفا میشود. هویت فرآورد رابطه است که بین من و آن دیگر جریان دارد. از این نظر، هویت نشانِ تمایز و تشخص میشود که در شرایطِ عادی به تعامل و رواداری میانجامد.
در حکومت توتالیتر انسانها از انسانیت خویش به نفع آرمانهای رهبر، تهی میشوند تا در فردیت همسان و همگون گردند. در کنترل فردیتهاست که آزادیها رنگ میبازند و تفاوتهای فردی از میان میروند. در زوال هویت فردی انزواگرایی در بخشی از آگاهان جامعه رشد میکند.
کتاب "توتالیتاریسم" تسویه حساب با رژیمهای توتالیتری چون نازیسم هیتلری و سوسیالیسم استالینی از نظر سیاسی است. هانا آرنت در این اثر گرانقدر به بررسی چگونگی بنیان گرفتن، بالیدن و افول این نظامها میپردازد. او البته نقش روشنفکران را نیز در سر برآوردن این هیولاها از نظر دور نمیدارد. توتالیتاریسم با از بین رفتن نازیسم و یا استالینیسم پایان نمیپذیرد. عناصری از آن همچنان به زندگی خویش در جهان ادامه میدهند.
امید به آغازی نو و شک در واقعیتِ موجود و داشتن اهدافی مشترک در مبارزه اجتماعی از اصولی هستند که میتوانند در تضعیف توتالیتاریسم به کار آیند. در جهانی که رو به تاریکی میرود، باید دگربار به شالودههای دمکراتیک و آزادیخواهانه آن نظری دوباره انداخت و کاستیها را اگاهانه دید.
جمهوری اسلامی تجربهای مذهبی از توتالیتاریسم سده بیستم است. اگرچه رویدادهای تاریخی یگانهاند و از مقایسههای تاریخی در بررسیها باید فاصله گرفت، اما میتوان شباهتهای ناگزیری از آن با نظامهایی چون نازیسم هیتلری و استالینیسم روسی یافت. از این نطر؛ خواندن این اثر به همه آنانی که حوادث چهل ساله اخیر ایران را تعقیب کرده و به آینده ایران میاندیشند، توصیه میشود.