ظرف چند روز هزاران زندانی را به کام مرگ سپرده، اجساد قربانیان را شبانه در گور های جمعی دفن کرده، «خون ها را شسته و دار ها را برچیده بودند»...
مادر بزرگ همچون خانواده هزاران دیگر هرگز نتواست جنازه پسرش را تحویل بگیرد. حالا دیگه، دنبال یافتن نشانی از مزارش بود.
و به همین خاطر همراه مادر بزرگ (ننه) و عمه روح انگیز (روحی) به تهران می رفتیم. البته این اولین بار نبود که ننه، همراه روحی روانه زندانها و دادستانی اوین می شدند ولی نخستین بار بود که من همراهشان می رفتم.
همگی درون «کوپه» قطار نشسته بودیم، کسی چیزی نمی گفت. ننه خیلی پریشان بود. اغلب هنگام نگرانی بی قرار می شد و نفسهای عمیق میکشید.
روحی، هم بهم ریخته بود. اما تمام حواس من متوجه ننه بود. هرآنچه را که می خواستم بپرسم خودم پاسخش را خوب می دانستم اما نمی دانستم چگونه دل دردمند ننه را کمی آرام کنم. در آن فضای سنگین سرم را نزدیک بردم و به آرامی پرسیدم، چرا اینقدر نگرانی؟ گفت:
- به خودم گفته بودم، بعد از حمزه، رو به گوهر دشت ویران شده و اوین نکنم ولی دوباره روحی مرا روانه قتلگاه او کرده.
بی اختیار نگاهم به روحی، برگشت. چشمان نمدارش را به من دوخت و گفت
- خودت چه فکرمیکنی؟ مگر این آدم کش ها به من وتو جواب درستی میدهند؟ فکر کردم اگردایه، هم باشه شاید چیزی دستگیرمان بشه
در واقع این روحی، بود که هر جور بود ننه، را راهی کرده تا این راه چند بار رفته را باز هم تکرار کند.
به پشتی صندلی تکیه دادم، به این فکر می کردم که در چه جهنمی گرفتار شده ایم، به ننه فکر میکردم که چگونه بعد از هفت سال زندانی حکم دارش را به قتل رساندند وهمراه هزاران قربانی دیگر در گورستان های بی نام و نشان دفن کردند در حلیکه امید داشت روزی او را درآغوش خانواده ببیند!!
حالا دیگه مویه های همیشگی و لعنت فرستادن به گور خمینی، تنها کارش نبود،. تمام فکرو ذکرش پسرش بود. دستش هم به هیچ کاری نمی رفت. این رفت و برگشت های تکرای، همه در پی نشانی از مزارش بود، اما دیگه تحمل تحقیر نداشت، نمی خواست بیش از این چشمش به عکس جلاد پسرش بخورد، که از در و دیوار آویزان بود. دیگر توهین بس است. همیشه می گفت: «آی، آی خوشا کسی که چنگ به چهره خونین خمینی و بکشد». با خود می اندیشیدم چه میشد اگر همه این اتفاق ها فقط یک یک کابوس وحشتناک بود و هر آینه که بیدار میشدم از شَرِهر آنچه که بود فارغ میشدم.
قطار از فلات اندیمشک گذشته ، کوه های لرستان و تونل های طویل بین راه را پشت سر گذاشته، تاریکی را می شکافت و پیش می رفت.
خنکای صبح به تهران رسیدیم سایه هامان جلوتر از خودمان میرفت. بایستی به دادستانی اوین می رفتیم. زندان اوین هنوز برقرار بود. ننه نگاهش را چرخاند، آهی کشید و به زبان مادری گفت: «گمو بهم ایمرو روژ ملاقات بو» فکر کنم امروز روز ملاقات باشد اما خودش دیگر چون همیشه تب و تاب ملاقات نداشت، نه پسرش آنجا بود و نه هزاران جان عزیز دیگر. برای ننه، همه چیز عوض شده بود.
بوی مرگ و نیستی از در و دیوار زندان به مشام می رسید. روحی، همانطور که بغضش را قورت میداد گفت: دیگه ملاقاتی در کار نیس« دایه».
بایستی می رفتیم دادستانی زندان اوین. در آنجا صف طویلی عمدتاً از مادران درست شده بود اغلب همدیگر را می شناختند. بالاخره نوبت ما شد. به غیر از دری که از آن وارد شدیم در دیگری درست روبروی مان بود که ننه میگفت: قبلا از آن در به ملاقات حمزه برده شده.
حاجی هراتی (کربلایی)، نگاهی به ما انداخت و بعد به مادربزرگم گفت: بفرما بشین و اشاره کرد به صندلی که دقیقا رو به روی میزش بود.
مادر بزرگم بعد از نگاهی به ما روی صندلی جا گرفت. حاجی گفت:
- خب مادر، خوب هستی که؟ بگو ببینم چیکار داری، برای چه باز آمده ای؟
ننه بی آنکه جواب سوال اولش را بدهد گفت:
- دنبال مزار پسرم آمدم جنازه را او را ندادند لااقل بگوئید مزارش کجاست؟
در این میان درپشت باز شد و پاسداری در حالی که غذای حاجی را روی میز گذاشت وبا شوخی های خودشانی از اتاق خارج شد . بوی غذا پیچید، ظهر شده بود و وقت نهارِ حاجی. حاجی با نگاهی به غذا و نگاهی به ما خطاب به مادر بزرگم گفت:
- بفرما غذا
- ممنونم خودتان میل کنید
- تعارف نکن اگه میخوای بگم بچه ها برایت غذا بیاورد.
لحن نیشدار و تلخ حاجی هراتی، آنقدر تلخ بود که ننه را بر آشوبد. خودت کوفت کن که نان با خون بچه های ما می خوری بی شرف، همین مانده غذای قاتلان پسرم را بخورم زهر مار بخورید آدمکش ها. ننه با خودش دل گویه می کرد و در دل می گریست.
ننه، که هرگز چشم نفرت از ستمگران بر نمی گرفت، ناچار لب به دندان گزید، با نگاهی از سر درد گفت:
- حاجی ما بارها از راه دور آمده ا م، نشانِ قبر پسرم را بما بدهید، این که خواسته بزرگی نیست حاجی آقا.
صدای گرفته و غمبارش دل هر انسانی را به درد می آورد مگر مرگ فروشان نظام پلید خمینی، دیدن چهره ننه، حرف های محکم و گاه ملتمسانه وی چنان دلخراش و دردآور بود که بغض در گلویم ترکید...
آی ننه، بارتمام ستمکاری ها بر شانه های تو آوار می شود، زیر بار ظلم استخوان هایت نشکست؟ تهدید و تحقیر جانت را فرسوده نکرد؟ طعنه ناکسان خسته ات نمی کند؟ هنوز در پی نشان پسرت هستی؟ تحمل این همه رذالت و سفلگی این همه خفت و خواری برای جنازه پسرت و حالا برای مزارش، این همه ناچاری ولابدی.
عمه روحی رنگ به رخسارنداشت، از خشم به خود می لرزید. ناگهان درست مقابل میز حاجی کربلایی برافروخته و لرزان، دستش را بطرف او کشیده فریاد زد غذا که فرار نمیکنه این همه آدم پشت در، منتظر یک خبر هستند اونوقت تو داری با بی تفاوتی غذا می خوری، به مادر داغدار به حقارت تعارف می کنی...َ
به یکباره لقمهِ خونین به کام حاج هراتی، چون زهر هلاهل شده از جایش برخاست صندلی را به کنار زد، نقاب از چهره کریه برگرفت، باطن پلیدش آشکار شده و درست روبروی روحی، قرار گرفت هرچه روحی از او فاصله میگرفت فایده نداشت با خشم فریاد زد:
- تو چرا نمی فهمی یک حرف را چند بار باید بتو بگویم؟ مگه نگفته بودم دیگه این طرفها پیدات نشه؟ دوباره که اومدی! «می خواهی همین الان بندازمت توی سلول برادرت تا حالت جا بیاد؟ اتفاقا سلولش خالیه. جای شما فقط تو زندانه»
روحی گفت ما فقط دنبال یه قبر هستیم. مگر خودت نگفتی اگر مادرش بود، یه چیزی خب حالا مادرش اینجاست.
حاجی یقه روحی را گرفت و در مشتش فشرد، شروع به کشیدن کرد در حالی که او با آن جثه کوچک و ظریف و تقلا میکرد. مادربزرگم، مدام میگفت ولش کن چی از جونمون میخواهید در این میان هق هق گریه های بی امان من درست زمانی که دست و گوشه مانتو عمه را محکم گرفته بودم. و از ترس تهدید ها و حرفها حاج کربلائی به خود می لرزیدم.
از سرو صدایی که در اتاق راه افتاد، در پشتی باز شد و دو نفر در دهانه در ظاهر شدند به اشاره حاجی، یکیشون اومد و در اصلی رو باز کرد و حاج کربلایی با بیرحمی تمام روحی ومن که او را گرفته بودیم بیرون انداختند و در آغوش مردم منتظر پشت در رانده شدیم.
کسی که اشکهایم را به آرامی پاک میکرد، با صدایی دردآلود تعریف میکرد: چند ماهه هیچ خبری از همسرم ندارم چند بار هم حاجی هراتی، از همین اتاق بیرونم انداخت درست مثل عمه شما اونم جلو چشم کودکم.
مادر دیگری به روح انگیز می گفت: اینا اگه میخواستن نشانی از مزارها بدهند تا حالا داده بودن آخه دیگه کافیه، چقدر توهین چقدر تحقیر. اینا ب همان اندازه که از بچه های ما می ترسیدند از مزار آنها نیز می ترسند خودت هم اینو خوب میدونی.
به خانه دوستی مهربان و درد آشنا که منتظرمان بود رفتیم. بی خوابی و خستگیِ مفرط و برخورد با حاج هراتی، را با خود می بردیم. هیچ یک حرفی برای گفتن نداشتیم هرکدام یه جور مورد هتاکی و تحقیر و زورمداری حاجی هراتی، قرار گرفته بودیم که چون گرازی وحشی از خشم به خود می پیچید، کف به لب آورده و کامش زهر ما شده بود. بعد از خوردن شام، ننه گفت:
- فردا صبح برمیگردیم اندیمشک، دیگه اینجا کاری نداریم.
روحی گفت: من اینجا یه کم کار دارم، شما بروید، من هم چند روز دیگه می آیم.
با صدای مادربزرگم که میگفت: پاشو به قطار نمیرسیم، بیدار شدم بعد از مختصر صبحانه ای به مقصد اندیمشک راه افتادیم ولی روحی همراهمان نیامد.
حدود بیست روز بعد، تلفن منزلمان زنگ خورد که حاکی از خبر بدی بود عمه روحی، دچار سانحه رانندگی شده بود. در مسیر رفتن به خانه خواهر بزرگترش در شیراز بود که در حوالی آباده، تصادف میکند و زندگی 31 ساله وهمه آرمان ها و آرزوهای تحقق نیافته اش به پایان می رسد.
اما داستان زندان و کشتن و کور کردن و تجاوز هنوز هست، ما هستیم، ما مانده ایم با کوله بار سنگین دادخواهی و آرمان های عالی و رویا های زیبای عزیزانمان، که هر روز خیزشی نوین و جلوه ای تازه به خود می گیرد.