شعر "در براندازی" از دکتر اسماعیل خوئی
تبه کردند ایران را گروهی تازی ی نازی؛
و ما در خوابِ خوش سرگرمِ رویای وطن سازی!
هزارانگانگانی هر یکی، در خوابِ شیرین اش،
خداوندی توانا، مست ومغرور از بی انبازی!
براندازانِ نظمی ضدِ ایران ایم وپنداریم
تبر بر بیخِ همدیگر زدن مان را براندازی!
فسانه ی تک تک ما روبه روی شیخِ آدمکش
همان افسانه ی شیرِ نر است وموشِ یک غازی!*
توانا می کند مان همگرایی تا کنیم، امّا،
همانا با سرِ او هم ، نه تنها با دُم اش بازی.
عجب نبود که یاران اش همه خود کامه اند ، ایرا
که همتایانِ خود را می گزیند او به دمسازی.
از ایران اند، بدبختانه، شیخ وپاسداران اش:
ز خشم است ار که خوانم شان"گروهی تازی ی نازی".
مرا هر جنگ با مُشتینه ای تازی زده ست ، ارنه
چه جنگی این زمان باشد مرا با مردمِ تازی؟
کنون پیر و جوان باشند با خود کامگان درجنگ:
امیدا که به پیروزی رسند این مردمِ غازی.
چنان کاین شیخ را انبوهِ مزدوران نگهبان اند،
براندازی ش نتوانیم کردن بی سر اندازی.
گرفت ایران و می خواهد جهان فرمانبرش باشد:
مگر یابی سکندر را همالِ او به پُر آزی.
سکندر را ارسطو رهبری آینده بین پرورد؛
جهانی شیخ جوید، لیک، واگشته سوی ماضی!
چنان از خدعه سرشار است و از مکر و کژی کانگار
گزیده ست اهرمن از مردمان او را به همرازی!
چنان بیزاری آرد درسِ اخلاق اش که پنداری
عجوزی دلبری هم می کند با ما به طنّازی!
به جنگِ این دغل پروای افزون تر بباید، ز آنک
به پروا تر برانی در هوای تیره ومازی.
نبردِ واپسین را از هم اکنون دشمن آماده ست:
جوان و پیرمان باید که برخیزد به سربازی.
قضایی نیست جنگِ ما که قاضی بخشدش پایان:
میانِ ما و او تنها همان جنگ است و بس قاضی.
قمارِ سرنوشت است این و دشمن داو می خواهد:
نشاید روی گردان شد ز انبازی در این بازی.
چه بازی؟ بازی ی آتش ، نبردِ زندگی با مرگ:
به سودای براندازی ، سراندازی و جانبازی.
وطن میشی ست با گُرگانِ هاری در کمینِ آن:
که هریک باج خواهد پاره ای زان را به اخّاذی!
ایا شیرانِ ایران! رزم خواهد رهگشاتان شد
از این پستای خواری تا بلندای سرافرازی.
هلا، آزادگانِ بانه ای! رادانِ تبریزی!
هلا، جنگ آورانِ ترکمن! گُردانِ اهوازی!
هلا، هی، هر کجایی! اصفهانی ! بابلی! یزدی!
هلا، کاکِ مهابادی! هلا، کاکوی شیرازی!
و تو همخاکِ بوسینا! و تو همخیمه ی خیام!
و تو، همکوی فردوسی! و تو همشهری ی رازی!
بگردان سر ز راهِ او، چه می ترسی ز جاهِ او؟!
که از وی وز سپاهِ او، تو، در فرهنگ، ممتازی.
بسی خوشتر بُوَد مُردن زماندن در ستم بردن:
چوننگین است ماندن، به که مُردن در سرافرازی.
همین بس کاین قفس را بشکنی وبال بگشایی:
جهان آرد به زیرِ بال و پر شاهینِ پروازی.
ز دل شک را چوبزدایی ، به پاخیزی و پیش آیی،
یقین می دان که مردم را همه همراهِ خود سازی.
شگفت آید مرا از این که برجای است بنیادت:
چنین که، همچو دوزخ- میهنا!- در خویش بُگدازی.
خوشا آبادی و آزادی و شادی و بهروزی:
ببینم که سوی این آرمان ها دست می یازی.
خوشا کز سلطه ی واپسگرا شیخ ات رها بینم؛
و بینم- میهنا!-چار اسبه زی آینده می تازی.
هلا، ای هر که جان و تن شناسی وامی از میهن!
کنون هنگامِ آن آمد که وامِ خود بپردازی.
زتاریخ جهان بیرون، فقیه افکند بنیادی،
که می خواهد زمان ز اکنون گذارد روی در ماضی!
به راهِ ماست سنگ و سد، جهان مان راست بد در بد:
کنون هنگام آن آمد، که این بنیان براندازی.
کنون- ای گُردِ فردا بین!- شعارت باد و کارت این:
براندازی!براندازی!براندازی!براندازی!